شناخت خداوند
نامهای نیکوی خداوند
برای اینکه انسان در مسیر عبودیت گام بردارد تنها اثبات خداوند کافی نیست، بلکه باید خدا را با اسماء و صفات نیکویش بشناسد.(شناخت) و تأثیر این اسماء را در درونش احساس نماید و یک موضعگیری درونی در برابر این شناخت برایش حاصل شود (خصلت) و سپس واقعیت زندگیش را با موضعگیری درونی تطبیق دهد، (عمل) تا این امر عظیم که عبادت و پرستش خداست، تحقق یابد.برای فهم مناسب اسماء حسنی ناچار به بیان یک مقدمهی نسبتاً طولانی[1] هستیم، چرا که این بحث دارای اهمیت فراوانی میباشد.
خداوند در مورد هدف از خلقت انسان میفرماید:
{وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإِنسَ إِلاَّ لِیعْبُدُونِ}{[2]یعنی: {ما جن انسان را نیافریدهایم مگر برای عبادت.}
توضیح این که انسان عبارت از یک مجموعه استعدادها است. مانند یک دانه یا هستهای است که استعداد تبدیل شدن به گیاهی یا درختی در او هست. مانند بذری است که در صورت وجود زمینهی رشد به موجودی کامل تبدیل میگردد و خدای انسان(الله) متعهد شده است تا آن چه را که در مسیر رشد برای انسان ضروری است، تأمین نماید و آنچه را که مانع رشد است، دفع نماید. بنابراین متعهد شده که زمینهی رشد این مجموعه از استعدادها را فراهم کند.
از آنجایی که خداوند حق و حکیم است و هر کاری را بهجا انجام میدهد و هیچ کار نادرستی از او سر نمیزند. خلق این مجموعه از استعداد (انسان در اولین گام حرکت در مسیر رشد) ایجاد این بذر و تهیهی این زمینه برای رشد این بذر نابهجا نمیتواند باشد. یعنی این که آفریدن این مجموعه از استعدادها و فراهم کردن زمینهی رشد آنها بهخاطر این است که از آنها استفاده شود و این رشد صورت بگیرد. پس از انسان این رشد را میخواهد.
با توجه به این که آسمانها و زمین و هر چه که در میان آنها است، همه امکاناتی در اختیار انسان هستند (این به آن معنی نیست که آسمانها و زمین و آنچه در میانشان میباشد کار دیگری ندارند، بلکه در ارتباط با انسان امکاناتی هستند در دو زمینهی مثبت و منفی. یعنی هر چه که انسان در مسیر رشد میخواهد در این مجموعه امکانات هست و هر چه از مشکلات و موانع که در سر راهش هستند، راه حل داشته و قابل دفع هستند.) اگر خداوند انسان را در این زمینه نمیخواست و او را محاسبه نمیکرد، پس معاذالله خدواند کار بیهودهای انجام داده که این همه امکانات در اختیار انسان قرار داده و خود انسان را مجموعهای از استعدادها قرار داده اما از او نمیخواهد که از این امکانات استفاده کرده و رشد نماید. بدین صورت باید مرتکب باطلی شده باشد، سبحانالله که او از ارتکاب باطل بدور است.
پس حتماً این رشد را از انسان میخواهد به همان اندازهی که امکانات در اختیار دارد و امکان رشد وجود دارد به همان اندازه خواهان رشد میباشد. پس روزی مقرر کرده است که در آن روز پس از انقضای دوران آزمایش و ابتلا و پس از اتمام دورهی فرصت انسان را به محاکمه بکشد که آیا از این امکانات استفاده کردی یا نه؟ رشد کردی یا نه؟ زکات و رشد کامل یافتی یا نه؟ در نتیجه توجه انسان به حقیقت خودش که یک مجموعه از استعدادهاست و بعد نظر افکندنش به این همه امکاناتی که در اختیار دارد، او را به احساس مسؤولیت میرساند و در صدد برمیآید که با استفاده از این امکانات از مظاهر رحمت خداوند در مسیر رشد حرکت کند. اما چون هرگونه استفاده کردنی از این امکانات سبب رشد نمیشود، و شیوهی درست استفاده کردن از این امکانات علمی میخواهد که تنها خداوند دارد، لذا انسان باید از خداوند بخواهد که طریقهی استفاده کردن را برایش روشن سازد، برنامهای در اختیارش قرار دهد که براساس پیروی از آن برنامه حرکت کند، دینی از طرف خداوند بیاید و انسان از آن دین تبعیت کند.
پیروی بیچون و چرای انسان از دین خداوند برای درست استفاده کردن از این مظاهر رحمت در مسیر حرکت کردن به سوی رشد کامل، بعد از روی گردان شدن از هر دین و برنامهی دیگری میشود عبادت. که این هم به کمک خداوند انجام میگیرد. هرگام این عبادت هم امکاناتی میخواهد و موانعی هست که باید از سر راه برداشته شوند تا عبادت محقق یابد و همهی اینها تنها در دست خداوند است، این است معنی آفریده شدن انسان تنها برای عبادت و عبودیت.
در اینجا متوجه شدیم که انسان بخود نظر میاندازد و خود را میشناسد که مجموعهای از استعدادهاست یا همچنین نظر به مظاهر رحمت خداوند، این همه امکاناتی که در اختیار دارد (این تذکر را هم بدهیم که این امکانات در خود انسان نیز هست تنها خارج از او نیست بلکه مهمترش در خود شخص است) و همینطور نظر به مظاهر جلال و ملک خدا دارد که اگر از این امکانات درست استفاده نکند، گرفتار میشود. پس هم نظر به خود دارد و هم نظر به مظاهر صفات خدا. چه دستهی رحمت و چه دستهی ملک (تسلط و حق تصرف با امر و نهی در انسان و همینطور سایر مخلوقات) و تنها در صورتی انسان میتواند آن امری را که برای آن خلق شده است به تحقق برساند که نظر به مظاهر این دو دسته از صفات داشته باشد.
به تعبیری دیگر انسان تنها در صورتی عبد خدا میشود -عبد به معنای کامل کلمه- که خدا را با صفاتش بشناسد و بعد موضعگیریهای درونی و ظاهری در برابر این صفات را آنگونه که شایسته است داشته باشد.
بدینگونه منزلتِ معرفتِ صفاتِ خداوند روشن میشود که گام اول در مسیر عبودیت، معرفت صفات خداست و این امر را هم تذکر دهیم که صفات خدا مدلولهای اسماء خدا هستند. یعنی مثلاً: رحمت مدلول رحمان و رحیم و ارحمالراحمین است. و مُلک مدلول مَلِک و مالکالملک است و همینطور سایر صفات. پس وقتی که میگوییم صفات خدا، این ارتباط را با اسماء خدا دارند که چون صفات همه نیکو هستند، اسماء دال بر این صفات نیز نیکو هستند (اسماء الحسنی) هر اسمی اسم حسن است که مجموعاً اسماء حسنی هستند.
انسان باید برای این که در مسیر عبودیت گام نهد خدا را با یکایک صفاتش بشناسد- ابتدا در درونش با قلب و با روانش در برابر هر یک از این صفاتی که شناخته موضع بگیرد و بعد هم واقعیت زندگیاش را با این موضعگیریهای درونی تطبیق دهد تا این امر که عبادت خداست تحقق یابد.
پس به این ترتیب توجه بسیار جدی بر اسماء حسنی که دال بر صفات خداوند هستند از ضروریات است و چیزی نیست که انسان از آن صرفنظر کند. برای اینکه بتوانیم صفات خداوند را بهتر بشناسیم باید آنها را به دستههای مختلفی که لازم است، تقسیم کنیم و اسماء را نیز به دستههای مختلف تقسیم کنیم و دربارهی هر دسته آنچه را که لازم است، بگوییم.
پیش از این دستهبندی و تقسیمات یک امر بسیار مهم وجود دارد که باید به آن اشاره کنیم، و آن اینکه وقتی انسان خدا را مثلاً با دو اسم رحمان و رحیم میشناسد، در آغاز حالتی بر او عارض خواهد شد که اهل تصوف به آن گفتهاند «حال».[3] «حال» یعنی آن کیفیتی که از شناخت مثلاً رحمان و رحیم برایش پیدا شده است آن صورتی از معنی این دو اسم که در قلبش جای گرفته و مانند هر شناخت دیگری ابتدا ناپایدار است و اثرش هم ناپایدار است یعنی اگر در این زمینه تکرار و ممارست نداشته باشد اثرش از بین میرود و فراموش میگردد. انسان وقتی که خدا را با دو اسم رحمان و رحیم میشناسد ذات خدا و اتصافش به همهی رحمت و بعد سرایت کردن رحمتش به همهی مخلوقات را تصور میکند. این شناخت حالت «رغبت» و «رجاء» را در انسان ایجاد میکند. این حالت ناپایدار است و اگر ادامهی توجه به حقیقت نباشد، از بین میرود. این وضعیت، «حال» است.
وقتی که در این زمینه بسیار کار کرد، بسیار به مظاهر رحمت خدا توجه کرد به گونهای که عظمت و رجاء به رحمت خدا در او رسوخ پیدا کرد و مستقر گردید و جزء شخصیت و خصالش شد و برای همیشه بر انسان راغب شد، به این وضعیت «مقام» گفته میشود.
پیش از «حال» یک مرحلهی دیگری هست که به آن «خاطر» میگویند. یعنی خطور آن حالت در درون انسان ناگهان ظاهر میشود و میرود. مثل برق که در چشمان انسان ظاهر میشود و میرود. آن حالت رغبت که ابتدا برایش آشکار میشود اما فوراً فراموش می گردد، «خاطر» است. وقتی که مقداری واضح شد و از آن حالت زودگذری گذشت، «حال» است و بعد که جزء خصلت شد میشود «مقام».
همینطور مثلاً وقتی که اسم مالک یا ملک شناخته میشود رغبت به صورت خاطر گذر میکند، بعد به صورت حال در میآید و یک کیفیت خاص برای انسان میشود. خاطر عبور میکند و قیام بر نفس انسان ندارد و جزء حالات عارض بر نفس انسان نیست. بعد وقتی که عارض بر زبان شد (مثل عارض شدن رنگی در چیزی) و رسوخ پیدا کرد، میشود «مقام». مثلاً یک عبد راهب میشود، راهب نه به معنی عرضی بلکه به معنی دارای رهبت.
نهایت تزکیه و تربیت انسان این است که این خصلتهای ناشی از توجه به اسماء حسنی مقام شود. به عبارت دیگر شخصیت انسان بعداً عبارت باشد از این مجموعه: مثلاً این شخصیت را وقتی که تجزیه کنیم یک قسمتش رغبت مخلصانه به خدا، یک قسمت رهبت مخلصانه از خدا، یک قسمت توکل کامل بر خدا، یک قسمت مثلاً مراقبت کامل خدا و الی آخر.
اینکه انسان زکات پیدا میکند و تربیت میشود، به این معنی است که به این حالت برسد. وقتی که به آن حالتی رسیدکه همهاش این خصال بود و جز این نبود، وقتی که در روانش نظر کنی و چیزی غیر از رغبت و رهبت و توکل و از اینها نمیبینی، آن موقع گفته میشود که این انسان تربیت، تزکیه و رشد یافته و اینجاست که اهل تصوف میگویند واصل شده است. البته اصطلاح «واصل» تعبیر دقیقی نیست چون این امر را به انسان القا میکند که مسیر و حرکت پایان یافته و دیگر کاری نمانده است. در حالیکه قضیهی تزکیه تا زمانی که انسان زنده است، ادامه دارد. چون هر روز یک امر جدیدی، یک حادثهای، یک واقعهای و یک مسألهای عارض می شود که انسان در برابر آن مطرح بوده و باید موضع خود را به عنوان یک فرد متصف به آن صفات در اینجا هم تثبیت کند و وصولی به معنای انتهای امر مطرح نیست. البته گفتیم کاملاً ما باید از اصطلاحاتش، رها شویم ولی در اینجا برای توضیح این مطلب و توجه به معانی به آنها اشاره کردیم.
البته میبایست آنچه را که لازم است گفته شود قبلاً توسط متکلمین گفته میشد و الآن میبایست برای ما زحمتی در این زمینه وجود نداشته باشد، ولی متأسفانه تنها آنچه مطلوب است گفته نشد، بلکه آنچه در این زمینه گفته شد، خود لطمههای بزرگی وارد کرد. اولاً میبینیم در علم کلام که به حساب علم توحید است و برای این است که انسان عقیدهاش را از آن بگیرد تنها از هفت صفت سخن گفته شده است. حیات، علم، اراده، قدرت، سمع، بصر و کلام. از اینها هم به گونهای دیگر سخن گفته شده است، این همه اسماء حسنی در نظر نبوده فقط این هفت صفت مورد نظر بودهاند.
عبودیت تنها در صورتی است که همهی اسماء حسنی و همهی صفات خداوند طبق شناختی که خود او به ما داده مورد نظر باشند، نه فقط هفت صفت. تازه این صفات از دستهای هستند که خود به تنهایی هیچ اثری در انسان ایجاد نمیکنند. اعتقاد به علم یا عالم بودن خداوند وقتی اثر دارد که در کنار رحمان و رحیم باشد تا رجاء درست شود. یا در کنار مالک و ملک باشد تا خوف به وجود آید. در علم کلام به واسطهی فلسفه زدگی در میان همهی صفات، صفاتی را که خود به تنهایی اثر ندارند انتخاب کردهاند و اینها را هم به گونهای دیگر مورد بحث قرار دادهاند. ما وقتی که اسم علیم از اسماء حسنی را مورد بررسی قرار میدهیم چیزی که از آن دریافت میکنیم معرفت به علم محیط خداوند است. وقتی که به همراه دستهای از صفات علم محیط خداوند را تصور میکنیم، مثلاً خداوند رحمانِ رحیمِ علیم یا خداوند مالکُالمُلک علیم، در این موقع دو احساس به ما دست میدهد:
1) احساس میکنیم که حس استفاده کردن از مظاهر رحمت خدا را داریم و مطمئنیم که چون هم رحمانِ رحیم و هم علیم است این مظاهر رحمتش را طبق نیاز در اختیار ما قرار داده است.
2) بعد از این احساس مسئولیت میکنیم که باید شکر این نعمتها را بهجا بیاوریم.
پس وقتی که ما صفت علیم را در کنار رحمان و رحیم قرار میدهیم باید این اثر را در ما ایجاد کند. یا وقتی که در کنار مَالِکِ یوْمِ الدِّینِ قرار میدهیم در هر نیتی، در هر عزمی و در هر حرکتی که از ما سر میزند باید احساس مسؤولیت کنیم. خداوند علیم است پس باید در فکر کار خود باشیم که بعد گرفتار نشویم، او علیم است و همهی موضعگیریهای ما را میداند؛ بنابراین باید برای روزمقرر جواب حاضر باشد. پس از این دَرْ باید وارد شد و این گونه دربارهی علیم و قدیر و سایر صفات خداوند سخن گفت. اما متأسفانه میبینیم که در اینجا چیز دیگری پیش کشیده شده است، چیزی بیاثر و بیخیر. و آن اینکه مثلاً آیا علم خداوند حصولی است یا حضوری؟ علم او به جزئیات هم هست و یا تنها به کلیات است؟ بصرش به چه طریق است؟
بررسی کردن بصر خدا مثل این است که محیط بر ذات و صفات خدا شده است و الآن بصر خدا در دستش است و باید چگونگی آن را توضیح دهد. یا مثلاً در مورد کلام خداوند، کلام قدیم است یا حال؟ به ما چه ربطی دارد که قدیم باشد یا حال؟ اصلاً چنین مسائلی برای انسان بسیار غریب هستند و ممکن است در فهم آنها چیزی دستگیر انسان نشود. در این جا برای روشن شدن مطلب مثالی میزنیم:
وقتی که مثلاً وزارت آموزش و پرورش کشوری بخشنامهای با این مضمون به تمام مدارس خود میفرستد که کارمندان و معلمین، مسؤولاند هر روز از ساعت 7 صبح تا 2 بعد از ظهر سر کار باشند، وقتی که این بخشنامه به مدارس و ادارات تابعه میرسد و به تابلوی اعلانات ادارهها چسپانده میشود، موضعگیری صحیح دربارهی این بخشنامه چیست؟ موضعگیری این است که هر کس برای خودش نگاهی میکند و مضمونش را میفهمد و طبق آن عمل میکند، یا وقتی که همه با هم باشند و برای آنها میسر نباشد که همگی بخشنامه را بخوانند و یکی از آنها که از همه نزدیکتر است با صدای بلند برای بقیه بخشنامه را میخواند و آنها نیز آن را فهم میکنند و مطابق آن عمل میکنند.
اما اگر یکی از آنها این سؤال را مطرح کند که راستی، کاغذ این بخشنامه از چیست؟ از پوست درخت چنار است یا از ساقهی گندم؟ یکی دیگر از آنها نظر دیگری میدهد و میگوید کاغذ از چیز دیگ?
نظرات